باده نوش شب

سليمان لايق

سپيده می‌دمد و من اسيرِ ديو شبم

بهار می‌رسد و من هنوز تشنه‌لبم

كجاست ساقىِ فرداپرستِ عهدِ كهن

كه من عطش زده‌ى قرنم و مصابِ تبم

سبو تهى شد و محفل گسست و شيشه شكست

من ستمزده محكومِ رنج و تاب و تبم

به شيخِ شهر كه مى ناچشيده مى‌رقصد

قسم به خالقِ انگورها كه در عجبم

مرا به سِحر نگاهانِ آهوانِ جوان

كه من ز فكر زمان بيم‌ناك و مضطربم

مرا به سمع خرافاتِ شيخِ شهر چه كار

من از ازل به خرابات و عشق منتخبم

بگو به سلسله‌دارانِ جشنِ آتش و خون

كه من مخالفِ نظم جهادىِ عربم

مرا به جان عيارانِ بلخ و مرو و هرى

كه خاكِ پاى سخاوت‌گرانِ جام و لبم

بيار ساغر مستى و پند عقل مده

امام شهر نه‌يم، باده‌نوشِ نيم شبم

كجاست باده‌گسارانِ مست و تازه‌نفس

كه لايق از تنِ تنهاى خويش در تعبم

كابل

٧-٢-١٣٨٦

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا