یاد روزگاران قدیم بخیر

زلمی رزمی

یاد وطن، خانه و شهر، یادخانه های پدری،
خانه هایی که درش بروی مهمان خوانده و ناخوانده بازبود، همه عزیزخدا بودند، چای همیشه دم بود و صدای نطاقان و آوازخوانان رادیو از صبحگاهان تا نیمه شب ها در گوش ها طنین انداز بود، رادیو مونس و همدم و تمام زندگی مردم ما شده بود،
مادران خسته تن با عشقی همچون باران پاک رحمت، پروانه وار بدورخانواده شان می چرخیدند
تا لقمه بیشتری از دست پختش بدهان ببرند.
سلام ها چه بی مدعا بود و آدمها همه، ساکنان یک سرزمین بودند، هزاره و اوغو و ازبک و تاجک یکدیگر را نمی دریدند
همه آدم بودند و گرگ دوپایی وجود نداشت.
ازجنگ و جهاد و جهادگر و جنایت فی سبیل الله خبری نبود، کس نمیدانست کلاشنکوف چیست.
نسل بنی فتنه و بنی شر بر سر هرکوی و برزن خودنمایی نمیکرد، بنام انفجار انتحاری و خود را تکه تکه کردن، نه کسی چیزی دیده بود و نه شنیده.
هیچکس بیگناهان را سر نمیزد و شکم زنان حامله را با شمشیر نمی درید
کشتار انسان بوسیله انسان و ظلم و ستم و زورگویی وحشیگری درحق انسان، آنهم به این ارزانی در تصور هم نمی گنجید
با چهار قران می شد بدیدن فلم آواره به سینما کابل، بهزاد و پامیر رفت،
رقص های مدهوبالا و نیمی با ( گانه هندی) لذتی داشت که مگو و مپرس.
می شد بی واهمه برفراز کوه خواجه صفا به میله ارغوان رفت و به ساز و سرود کابلیان گوش فرا داد.
چاپی و کوفت گیری درحمام شترخانه کیفی و بیر و باری داشت.
آنطرفتر بوی خوشی از دوکان نیکوی کله پز بمشام میرسید.
از زیارت بابای خودی که میگذشتی ندافی های پخته فروشی بود و کوچه کتاب فروشی
بعضی وقتها ظاهرهویدا را میدیدی که با چه مشکلی از زینه های تنگ و ترش خانه خود تا و بالا می شد، یاد آهنگ هایش می افتادی که با صدای بم خود چه زیبا و صمیمانه میخواند:
خودت گل، دهنت، پیرهنت گل.

آن طرفتر سپاهی گمنام بود و دست فروشان و تبنگ داران و یخ آب فروشان که در گرمای تابستان صدا میزدند:
بنوش یخ آب جگر تازه، ببر سبیل بنام خدا ..
و بالاتر آن مسجد پل خشتی و نمازگزاران بود و پلو تولکی و سبوس و نان قاق فروشی .
آنروزها روزهایی بود که پارک زرنگار تبدیل به محل تجمع آقایان چپ شده بود، می شد در دلخوری های سیاسی آنان شریک شوی، به سخنرانی های آتشین شان گوش فرا دهی، شعار دهی، زنده باد و مرده باد بگویی.
آری ، آری!
آن روزها همچون خواب و خیالی گذشت
و حال سالهاست فرسنگ ها دور از خانه و کاشانه درحسرت ( نام وطن ) شب را بروز و روز را به شب میرسانیم، نه پدر است و نه مادر تا ببینند
این سالهای مهاجرت چگونه فرزندان دلبندشانرا به اندازه هزار سال پیر کرده است .
نوت:
این یاداشت را چندسال قبل به نشرسپرده بودم، فیسبوک بار دیگر یاد آنرا تازه کرد برای دوستانی که تکراری است، عذرم را بپذیرند!.
با درود و سپاس

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا